معنی مقابل گرم

حل جدول

مقابل گرم

سرد


گرم

پرحرارت، واحد وزنی، مقابل سرد

پر حرارت، واحد وزنی، مقابل سرد

لغت نامه دهخدا

گرم گرم

گرم گرم. [گ َ گ َ] (ص مرکب، ق مرکب) گرماگرم. رجوع به گرماگرم شود.


مقابل

مقابل. [م ُ ب َ](ع ص) رجل مقابل مُدابَر؛ مردی نیک گوهر.(مهذب الاسماء). رجل مقابل، مرد گرامی از جانب مادر و پدر.(منتهی الارب)(از آنندراج)(ناظم الاطباء).کریم النسب از جانب پدر و مادر و در اساس گوید: رجل مقابل مدابر؛ مرد کریم الطرفین.(از اقرب الموارد).

مقابل. [م ُ ب ِ](ع ص) روبارو، و با لفظ شدن و کردن و افتادن و داشتن با چیزی مستعمل.(آنندراج). روباروی و مواجه.(ناظم الاطباء). روبرو. رویاروی. محاذی. حَذو. حِذاء. مواجه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.
منوچهری.
تاتاش برسید و از شهر برگذشت و در مقابل او فرودآمد.(چهارمقاله ص 26). چون دو لشکر در مقابل یکدیگر آمدند... نیمی از لشکر ماکان به جنگ دستی گشادند.(چهارمقاله ص 27). در مقابل دهان هر یک نایژه ای آویخته که بقدر حاجت شیر می دادی.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1ص 41).
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم.
سعدی.
گویی که نشسته ای شب و روز
هر جا که تویی مقابل من.
سعدی.
گفتم اگر ببینمت مهر فرامشم شود
می روی و مقابلی غایب و در تصوری.
سعدی.
هرگز نشد خیالت دور از مقابل جان
ما را خیالت آری باجان بود مقابل.
جامی.
هنوزم قبله ٔ جان صورت تست
به صورت گر چه رفتی از مقابل.
جامی.
- باد مقابل، باد موافق:
باز جهان بحر دیگر است و مدور
شخص تو کشتی است، عمر باد مقابل.
ناصرخسرو.
باد مقابل چو راند کشتی را راست
هم برساندش اگرچه دیر به ساحل.
ناصرخسرو.
و رجوع به بادشود.
- مقابل شدن، روباروی شدن. مواجه شدن.(ناظم الاطباء).
- || دوچار شدن و بهم رسیدن و ناگهان به هم رسیدن.(ناظم الاطباء).
- مقابل کردن، روبه رو کردن. روبه رو قرار دادن.
|| برابر. ازاء.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): از جهت ما در مقابل آن نواختی بسزا حاصل نیامده است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
همی خواهم به کلک صدق و اخلاص
نویسم چند حرفی در مقابل.
جامی.
راحت اندر مقابل رنج است
اژدها در مقابل گنج است.
مکتبی.
- مقابل کردن، دربرابر هم نهادن. مقابله کردن. تطبیق کردن: وصیت کرد که در اینجا خمی در زیر خاک است نسخه ای از تورات در آنجا نهاده است برفتند و بازکردند و برگرفتند و با آنکه عزیز می خواند مقابل کردند، حرفی کمابیش نبود، به او ایمان آوردند.(تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص 457).
|| مساوی.(ناظم الاطباء). معادل. همسنگ. هم ارزش. همانند:
مانده را دیدنش، مقابل خواب
تشنه رانقش او، برابر آب.
نظامی(هفت پیکر چ وحید ص 60).
هرگزنشد خیالت دور از مقابل جان
ما را خیالت آری با جان بود مقابل.
جامی.
- مقابل شدن، برابر و مساوی شدن.(ناظم الاطباء). همسطح شدن: و چون شهر و حصار در خرابی و ویرانی با یکدیگر مقابل شد... روز دیگر...خلایق را که از زیر شمشیر جسته بودند شمار کردند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 95). || ضد. مخالف. || دو برابر.(ناظم الاطباء).
- مقابل شدن، دو برابر شدن.(ناظم الاطباء).
|| حریف دردکش و بدین معنی مقابل کوب نیز آمده.(آنندراج). || در اصطلاح احکام، هفتمین خانه یا هفتمین برج.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||(اصطلاح منطق) هر قضیه ای که محمول و موضوعش متعین باشد، چون محمول موضوع کنیم و موضوع محمول آن را عکس خوانیم چون مقابل موضوع به عدول موضوع کنیم و مقابل محمول به عدول محمول آن را مقابلش خوانیم و چون مقابلها منعکس کنیم آن را عکس مقابلش خوانیم.(اساس الاقتباس صص 123- 124). و رجوع به همین مأخذ شود.


گرم

گرم. [گ َ] (ص) پارسی باستان گرما [در پادا: گَرما]، اوستا گرما، پهلوی گَرم، هندی باستان غرما (گرمی)، ارمنی جرم، جرمن (تب)، کردی و بلوچی گَرم، افغانی غرما، استی غرم، کرم، شغنی گَرم، سریکلی زهورم، گورم. (حاشیه ٔ برهان چ معین). مقابل سرد. (برهان) (آنندراج). سُخُن. (منتهی الارب): و پیغمبر را علیه السلام گفت تو اندر میانه بنشین تا گرمت نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
گرانمایه خوانی بیاورد مرد
برو خوردنیها زگرم و ز سرد.
فردوسی.
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد.
فردوسی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
به دندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه ای گرم بیفکند پلاسین ز برش.
منوچهری.
شرابی که بترشی زند، مردمانی را که معده ها وجگرهای گرم دارند، شاید. (نوروزنامه). || شتاب و تعجیل. (برهان). جلد و شتاب. (غیاث). جلد وتیز و مفرط. (آنندراج):
اسپیک آمد همانگه نرم نرم
تا برد مر اسب او را گرم گرم.
رودکی.
بسی کرد خواهش که ایدر بایست
چنین گرم رفتی ترا روی نیست.
فردوسی.
پس اندر همی راند بهرام نرم
برو بارگی را نکرد ایچ گرم.
فردوسی.
پس اندر سواران برفتند گرم
که بر شیر جنگی بدرند چرم.
فردوسی.
آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند. (تاریخ بیهقی).
رهی به پیش خود اندر گرفت و گرم براند
به زیر رایت منصور لشکر جرار.
فرخی.
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه وکمر بازپسانند.
سعدی.
|| سختی. شدت. مقابل رخا.سرد:
سخن زهر و پازهر وگرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
ابوشکور.
سواری گرانمایه نامش کهرم
رسیده بسی بر سرش سرد و گرم.
دقیقی.
|| تند. تندخو. مستبد:
نباید بود ازینسان گرم و خودکام
بقدر پای خود باید زدن گام.
نظامی.
|| محکم. سخت. بنیرو: از آن پتکها برگرفتی و بر سر وی [بر سر نمرود آنگاه که پشه در مغز او جای گرفته بود] همی زدندی و هر که گرم تر زدی گفتی من از شما خشنودترم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || سخت. شدید: دیگر سلاحها کار بفرمودند تیربارانی صعب بکرد[ند] و حمله های گرم آوردند، آن مردم حشری هزیمت کردند. (تاریخ سیستان). || خوب. بامحبت. دوستانه. باحرارت. بالطف. بامهربانی:
یکی نامه را گرم پاسخ نوشت
بیاراست قرطاس را چون بهشت.
فردوسی.
بگفتار گرم و به آواز نرم
فرستاده را راه دادی بشرم.
فردوسی.
برستم چنین گفت [گیو] کای بافرین
گزین همه مهتران زمین
چنان شادگشتم به دیدار تو
برین پرسش گرم و گفتار تو
که بی جان شده باز یابد روان
و یا پیرسر مرد گردد جوان.
فردوسی.
چو دیدم من این خوب چهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا.
فردوسی.
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم.
فردوسی.
بلکاتکین گفت فرمانبردارم و میان ایشان سخت گرم بود. (تاریخ بیهقی).
یاد از آن حجره ٔ حکیم شریف
و آن حریفان گرم خوش خنده.
سوزنی.
همچو سروی بر پای خاست و بخرامید و پیش مأمون بازآمد و خدمتی نیکو بکرد و عذری گرم بخواست. (چهارمقاله ٔ عروضی). || جزم. بی تخلف:
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش.
فردوسی.
|| تیز. پرمشتری. بارونق. روا:
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار.
فرخی.
رجوع به گرم بازار و بازار گرم شود.
- آب گرم، اشک:
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
به آب گرم درمانده ست پایم
چو در زلفین در انگشت ازهر.
- بازار گرم، بازار بارونق. بازار پرمشتری:
هین در این بازار گرم بی نظیر
کهنه ها بفروش و ملک نقد گیر.
مولوی.
- پذیرایی گرم، پذیرایی مهمانان با لطف و محبت.
- پیغام گرم، پیغام بامهر، بامحبت، دوستانه:
بسی گرم پیغامها داده بود
ز چیزی که پیشش فرستاده بود.
فردوسی.
- خون گرم، کسی که با مردم بسیار معاشرت کند.
- دل گرم، مستظهر. قوی دل.
- دم گرم، دهن گرم. گفتار شیرین. زبان چرب.
- سخن گرم، گفتار گیرنده. سخن دلپذیر، نغز:
بشد منذر و شاه را کردنرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم.
فردوسی.
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم
ز گردان چینی به آواز نرم.
فردوسی.
بیازید و بگرفت دستش بشرم
بسی گفت شیرین سخنهای گرم.
اسدی.
- سلاح گرم، اسلحه ٔ آتشین چون تپانچه.
- گفتار گرم، سخن گرم:
برفتند زی ماه رخسار پنج
ابا گرم گفتار و دینار و گنج.
فردوسی.
دگر می گسارد به آواز نرم
همی دل ستاند بگفتار گرم.
فردوسی.
- مجلس گرم، مجلس دوستانه.
- هنگامه ٔ گرم، ازدحام. شلوغی:
بر چارسوی عنصر هنگامه ای است گرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان.
اثیر اخسیکتی.

گرم. [گ ُ] (اِ) غم و اندوه و زحمت سخت و گرفتگی دل و دلگیری باشد. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج):
گر درم داری گزند آرد بدین
لیکن او را گرم درویشی گزین.
رودکی.
بدین زاری و خواری وگرم و درد
پراکنده بر تارکش خاک و گرد.
فردوسی.
همه گرم و در دست تیمار و رنج
بر این است رسم سرای سپنج.
فردوسی.
گهی با می و رود و رامشگران
گهی با غم و گرم و رنج گران.
فردوسی.
امیر شاد و بدو بندگان همه شاد
مخالفان همه با گرم و انده و تیمار.
فرخی.
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن.
فرخی.
تو شیری و شیران بکردار غرم
برو تا رهانی دلم را ز گرم.
عنصری.
بشد رامین روان بر کوه چون غرم
روانش پرنهیب و دل پر از گرم.
(ویس و رامین).
گریزندگان نزد فغفوز باز
رسیدند با رنج و گرم و گداز.
اسدی (گرشاسب نامه).
که را بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج وگرم و گداز.
اسدی.
بلای خیری و درد شقایق را پزشک آید
غم نسرین و گرم یاسمن را غمگسار آید.
لامعی.
تو همه ساله به شادی و طرب
مانده اعدای تو در گرم و زحیر.
زان باده که با بوی گل و گونه ٔ لعل است
قفل در گرم است و کلید در شادی.
(اسرارالتوحید).
هر که درخدمت او گشت رهی گشت رها
از غم و رنج و عنا و تعب و گرم و اسف.
سوزنی.
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم
ما در این رنجیم و در اندوه و گرم.
مولوی.
با دل خود گفت [نصوح] کز حد رفت جرم
از دل من کی رود آن ترس و گرم.
مولوی.
|| گرفتن اندک از جمله ٔ طلب بسیار. (برهان) (آنندراج) (اشتینگاس). || قوس قزح. (برهان). || در نسخه ٔ میرزا بمعنی زخم آمده است. || کمان رستم. (رشیدی).

گرم. [گ ُ] (اِ) در لهجه ٔ عوام، میان دو دوش و گوشت پس گردن نزدیک به مازه را گویند.

گرم. [گ َ] (اِخ) دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 90000 هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 11000گزی شمال راه مالرو سبزواران کروک. هوای آن گرم و دارای 100 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی بدون نقشه و راه آن مالرو است. مزارع گرم ریزو کنارپز جزء این ده است. طایفه ٔ رئیسی در زمستان در این ده ساکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ فارسی هوشیار

گرم گرم

‎ بسیار گرم داغ (هوا و غیره) : سمک گفت: ای جوانمرد خ راه تو دور است و گرما گرم است، در حال گرمی: ضماد را گرما گرم روی دمل گذاشتن، بحبوحه صمیم: در گرماگرم روزگارانی بود که دولت. . . نقشه وسیع متحدالشکل کردن لباسها را دنبال میکرد.


گرم

گرما، دارای حرارت، نقیص سرد غم، اندوه و زحمت، دلگیری پنج گرم تقریباً برابر یک مثقال است، واحد وزن در فرانسه می باشد

عربی به فارسی

مقابل

در مقابل , برضد , در برابر

فرهنگ عمید

گرم

[مقابلِ سرد] دارای حرارت: آب گرم،
به‌وجود آورندۀ گرما: پتوی گرم،
(صفت، قید) [مجاز] بامحبت و صمیمیت: سلامِ گرم،
[عامیانه، مجاز] پرهیجان، باشور و نشاط: مجلس گرم،
[مجاز] مطلوب، دلنشین: صدای گرم،
ویژگی رنگی که القاکنندۀ احساس گرما یا هیجان است: نارنجی رنگی گرم است،
(طب قدیم) از مزاج‌های چهارگانۀ بدن: طبع گرم،
(قید) در حال گرمی: چای را گرم بنوش،
* گرم راندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
تند راندن، به‌شتاب راندن،
شتافتن، تند رفتن،
* گرم گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] با کسی به‌گرمی و محبت صحبت کردن، اظهار دوستی کردن،

فارسی به عربی

مقابل

مضاد، معکوس، نقیض

معادل ابجد

مقابل گرم

433

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری